۹/۱۱/۱۳۹۱

نچرال فتوگرافیک.

نچرال فتو گرافی
.
4- خوکهای نر بر خلاف سایرِ حیوانات فقط در فصل پاییز جفتگیری می کنند و باقی سال هیچ رابطه ای میان خوکهای نر و ماده نیست. در فصل پاییز اما خوک نر بشدت به جفتگیری علاقه نشان میدهد. شیوه ی دلبری و جفتگیری آنها هم جالب و منحصر بفرد است. خوک نر وقتی خوک ماده ای را میبیند، دم کوتاه و ظریفش را بالا نگه میدارد و صدایی شبیه به خرناس تولید می کند. وقتی توجه ماده جلب شد خود را به زمین که معم
ولاً پوشیده از مخلوطی از گل و مدفوع است می اندازد و مدام غلت میزند. خوک ماده به سمت او میرود و شروع به لیسیدن بدن او می کند. خوک نر پس از دقایقی به سمت او حمله می کند و با پوزه اش او را واراد به برگشتن می کند و جفت گیری آغاز میشود. در حین عمل جفت گیری که معمولن از 5 دقیقه تجاوز نمی کند خوک ماده صدایی جیغ مانند تولید می کند که صدای نفس های خوک نردر آن گم میشود. سپس ماده با تلاش و تقلا از زیر خوک نر خارج شده و میگریزد. دراین حین خوک نر هیچ تلاشی برای رسیدن دوباره به او انجام نمی دهد. می ایستد و دور شدن او را نگاه می کند. بعد آرام، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده سرش را پایین میگیرد و به خوردن مدفوع تازه میپردازد.

1- ساعت 10 صبح یکشنبه بیستو دوم مهرماه کارگر چاق رشتی از طبقه چهارم ساختمان نیمه کاره ی اسکلت بتونی پایین افتاد. فریاد بلندی سر داد و خودش و ناله اش در میان هیاهوی کارگرهای دیگر که به دور او جمع شده بودند گم شد. در آن سوی خیابان و در اتاق سرد و فیلی رنگِ یکی از آپارتمان های ساختمان روبرو ابروهای خانم حسینی کج شد. گونه ی راستش بالا رفت و لب های بسته اش سمت راست صورت فشرده شد. پلک راستش تکان خورد و نور از پنجره بر روی صورتش پاشید. زیر لب گفت خارتونو گاییدم. با همان پیژامه گلدار سفید مستقیم به آشپزخانه رفت و سرش را در سینک ظرفشویی شست. این کار را دوست داشت. پالمال آبی هم دوست داشت. و هنر مدرن. و ادبیات معاصر. چهل و پنج دقیقه ی بعد خانم حسینی بسرعت حیاط دانشگاه را طی میکرد تا به کلاس برسد. باد مخالف به صورتش میخورد و عصبی اش میکرد.سرش را که هنوز صدای فریادِ کارگر رشتی درش پیچیده بود پایین گرفته بود، حالا به کلاس رسیده بود. و به سمت صندلی خالی ردیف یکی به آخر رفت. از کنار پسر پلیور بنفش رد شد. پسر هم سرش را به دنبال رد او چرخاند و او را تعقیب کرد. احساس میکرد او را بارها دیده است..

3- در افسانه های یونان باستان مینتوگئوس را الهه ای کینه توز می نامند. مینتوگو الهه ی بادها بود. او بود که کشتی ها را به مقصد می رساند، درختان را بارور میکرد و ابرها به فرمان او در حرکت بودند... مینتوگو عاشق ملوان جوانی میشود و این عشق را سالها در قلبش پنهان می کند. بادها همواره پشت سر جوان میوزند، موجها ماهی ها را به تور او می فرستند و جوان بر فراز عرشه تور بر آب می اندازد، از بادبان ها بالا میرود و همنشین زنان زیباروی زیادی میشود و مینتوگو بر فراز اولمپ لبخند میزند و با هر جام همراه پسر جامی مینوشد.. جوان توسط ماری سمی گزیده میشود و در بستر مرگ می افتد. مینتوگو در هیبت زنی بر بالین او می آید . زخم او را می بوسد و سم را از بدنش خارج می کند. روزهای زیادی از او پرستاری می کند تا بهبود یابد. اما جوان عاشق زن دیگریست. مینتوگو از او میخواهد برای خداحافظی تنها یکبار او را ببوسد. دهانش را بر دهان جوان میگذارد و تمام سم را دوباره در دهان او میریزد . ملوان جوان در اغوشش جان میدهد ..

2- بار اولی که خانم حسینی را دیدم در چهره اش به دنبال کسی میگشتم. نمی دانستم او را کجا دیده ام. فقط میدانستم برایم بشدت آشناست. حتی اسم کوچک او را هم نمی دانستم. تا بحال به او سلام هم نکرده بودم وحتی صدایش را هم نشنیده بودم. لعنتی.. با هیچکس حرف نمیزد. زمان حضور غیاب هم فقط دستش را بالا میگرفت تا خدایی نکرده کسی صدایش را نشنود. بی توجه به هیچکس می آمد، کتابش را میخواند و بعد، وقتی اس ام اس هایش را چک می کرد با سرعت از کلاس خارج می شد. سه هفته ی تمام از هر فرصتی برای دیدنش استقاده میکردم ..

5- عاشق اسطوره ها هستم. و پیکرتراشی. در هر پیکره ی سالخورده ای خودم را میبینم که روزی قلم و تیشه ای در دست داشت. پیکره سازی ماهر. انحنای ساعد ها را که میتراشید میدانست چانه اش به کدام سمت چرخیده است، به چه نگاه میکند و با هر نگاه چه میخواهد.
اما این بار داستان کمی فرق میکرد. چند هفته ای میشد که مینشست و به مجسمه ی نیمه تمامش نگاه میکرد. در کارگاه راه میرفت و با خود حرف میزد... سرانجام تصمیمش را گرفت. از جا برخواست. تیشه را بدست گرفت. چندین ساعت تمام بدون استراحت کار کرد تا چهره ی مجسمه را به پایان رساند. لبخندی از سر پیروزی زد و از کارگاه خارج شد.
اما مجسمه اش هیچگاه در ایوان کاخ نصب نشد. در انبار ماند در کمتر از یک سال و در اثر بی احتیاطی تکه تکه شد. مجسمه ی بی ارزشی بود که هیچ شباهتی به مینتوگئوس نداشت. تندیس الهه ای بود که مار بزرگی بدور کمرش پیچیده بودو سر مار را در دستانش گرفته بود. ایستاده بر پیکر جوانک بیچاره ی بی جان. درحالی که چهره ای پر از اندوه داشت.

۳ نظر:

  1. خیلی خاردار بود. مثل دنیای بیرون
    مرحبا

    پاسخحذف
  2. لعنتی چه قلم خوبی داری. چقدر صریح نوشته شده.
    در ضمن همه مردا به اندازه تو خرن

    پاسخحذف
  3. خیلی خوب بود، به وبلاگ ما هم سر بزنید
    این همه سال ننوشتی؟

    پاسخحذف