۱/۲۵/۱۳۹۲

آنکه دیرتر از دیگران یک قدم به عقب برمیدارد.




...


طرفای سال67 بود. اون زمان من یک سرباز21 ساله بودم. تو یه شب زمستونی
وسط کوهای پاوه گم شده بودم. اون زمان کوهای پاوه جولانگاه کومله ها بود. بشدت ترسیده بودم. خیلی از سربازا تو وضعیتی مشابه من جان خودشونو از دست داده بودن. شگرد کومله ها سر بریدن بود. بی صدا پشت سرت ظاهر میشدن و تو یه لحظه سرتو بیخ تابیخ میبریدن. از طرفی هم اگر میخواستم جایی مخفی بشم و تا صبح صبر کنم تو اون سرما امیدی به زنده موندنم نبود. به طرف نوری که پایین دره میدیدم حرکت کردم. یه روستای کوچیک بود. نزدیک که شدم صدای سگا بلند شد. تو اون تاریکی مثل اشباح سیاهی با سرعت به طرفم میدویدن. برای فرار دیر شده بود و  دیگه نایی هم نداشتم. خودمو به زحمت از تنه ی یه درخت تا جایی که میتونستم بالا کشیدم...

 چشمهامو باز کردم. روی یه تشک سبز رنگ دراز کشیده بودم. تو یه اتاق با دیوارای کاهگلی که تا وسط دیوارا رنگ آبی روشن خورده بود. لامپ بزرگ زرد رنگ وسط اتاق بود و همه چیز بشدت برق میزد. همونطور خوابیده دستمو رو زمین کشیدم. متوجه شدم که اسلحه م همراهم نیست. بدنم سرد و سنگین بود و سرم هنوز گیج میرفت.  به کمک دستهام تونستم بشینم. در باز شد و یه مرد میانسال اومد تو اتاق. چهره ش شبیه تام هنکس بود. شلوار کردی به پاش کرده بود و سبیل بلندی به رنگ  زردو سفید داشت که تا روی لب پایینیشو میپوشوند. تو چهره ش نه لبخندی بود نه نشانه ای از تعجب یا خشم. دستش رو برد داخل جیبش و کارد بزرگ دسته چوبی بیرون آورد. اونو تو دیوار فرو کرد و یه تیکه از دیوار اتاق رو کند و تو بشقابی که روی طاق پنجره بود .گذاشت. اونو جلوی من قرار داد و خودش کمی اونطرف تر ایستاد. فهمیدم ازم میخواد اونو بخورم..

یه تیکه ازش خوردم. مزه کاهگل میداد.  سعی کردم از جام بلند شم که سرم گیج رفتو با صورت زمین خوردم. صدای باز شدن در اومد.. با چشم های نیمه باز و به سختی میدیدم که چهار مرد درشت هیکل وارد اتاق شدن. منو از زمین بلند کردن و تو یه صندوق چوبی - شبیه تابوت- گذاشتن. بعد همه چیز تاریک شد. بعد صدای کوبیدن میخ. میتونستم تکون بخورم اما انقدر قدرت نداشتم که به دیواره ی جعبه ضربه بزنم، تا شاید کسی صدامو بشنوه. نمیدونم چه مدت طول کشید که من تو اون جعبه بودم. شاید 3 ماه. یا حتی بیشتر.جالب این بود که هیچ احساسی نداشتم. نه گرسنگی و نه ترس یا ناراحتی. تو این مدت  فقط  تکونهای گاه به گاه جعبه رو حس میکردم و صدای آدمایی با زبون نا آشنایی رو میشنیدم. صدای کامیون، آواز هایی شبیه باربرای بندر یا کارگرای کشتی...

از یه گوشه ی جعبه نور شدید خورشید به صورتم خورد. چشمام میسوخت. اما نمیتونستم اونارو ببندم. نمی تونستم هیچ حرکتی کنم. بعد دو تا دست غول پیکررو دیدم که بطرفم میاد. منو از جام بلند کرد.غول بزرگ نارنجی پوشی بود که داشت جیغ میکشید و با صدای بلند به یه زبونی که نمی فهمیدم چیزایی میگفت. منو از کمر گرفته بود و من تو دستاش هیچ اراده ای نداشتم. تو دستام یه آر پی جی نو بود که برق میزد. اولین بار بود که آر پی جی به دستم میگرفتم. منو خوابوند رو یه زمین بزرگ. سی چهل تا سرباز دیگه هم اونجا بودن. همه تا دندون مسلح...

 الان سه ماه از اون روز میگذره و من از پست جدیدم راضی ام. ما روزی دوبار عملیات داریم. تو سنگر، خاکریز، چمنا، سرامیکا. ما ارتش لباس سبزای مینا هستیم. دشمنامون لباس خاکیای میلادن. اونا معمولن مارو شکست میدن. ولی گاهی ماهم کلکای خوبی بهشون میزنیم. اینکه فرمانده مون یه دختره خیلی هم بد نیست. ما همیشه  از دشمنمون تمیزتریم و شب تو تخت  فرمانده میخوابیم.

۹/۱۱/۱۳۹۱

نچرال فتوگرافیک.

نچرال فتو گرافی
.
4- خوکهای نر بر خلاف سایرِ حیوانات فقط در فصل پاییز جفتگیری می کنند و باقی سال هیچ رابطه ای میان خوکهای نر و ماده نیست. در فصل پاییز اما خوک نر بشدت به جفتگیری علاقه نشان میدهد. شیوه ی دلبری و جفتگیری آنها هم جالب و منحصر بفرد است. خوک نر وقتی خوک ماده ای را میبیند، دم کوتاه و ظریفش را بالا نگه میدارد و صدایی شبیه به خرناس تولید می کند. وقتی توجه ماده جلب شد خود را به زمین که معم
ولاً پوشیده از مخلوطی از گل و مدفوع است می اندازد و مدام غلت میزند. خوک ماده به سمت او میرود و شروع به لیسیدن بدن او می کند. خوک نر پس از دقایقی به سمت او حمله می کند و با پوزه اش او را واراد به برگشتن می کند و جفت گیری آغاز میشود. در حین عمل جفت گیری که معمولن از 5 دقیقه تجاوز نمی کند خوک ماده صدایی جیغ مانند تولید می کند که صدای نفس های خوک نردر آن گم میشود. سپس ماده با تلاش و تقلا از زیر خوک نر خارج شده و میگریزد. دراین حین خوک نر هیچ تلاشی برای رسیدن دوباره به او انجام نمی دهد. می ایستد و دور شدن او را نگاه می کند. بعد آرام، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده سرش را پایین میگیرد و به خوردن مدفوع تازه میپردازد.

1- ساعت 10 صبح یکشنبه بیستو دوم مهرماه کارگر چاق رشتی از طبقه چهارم ساختمان نیمه کاره ی اسکلت بتونی پایین افتاد. فریاد بلندی سر داد و خودش و ناله اش در میان هیاهوی کارگرهای دیگر که به دور او جمع شده بودند گم شد. در آن سوی خیابان و در اتاق سرد و فیلی رنگِ یکی از آپارتمان های ساختمان روبرو ابروهای خانم حسینی کج شد. گونه ی راستش بالا رفت و لب های بسته اش سمت راست صورت فشرده شد. پلک راستش تکان خورد و نور از پنجره بر روی صورتش پاشید. زیر لب گفت خارتونو گاییدم. با همان پیژامه گلدار سفید مستقیم به آشپزخانه رفت و سرش را در سینک ظرفشویی شست. این کار را دوست داشت. پالمال آبی هم دوست داشت. و هنر مدرن. و ادبیات معاصر. چهل و پنج دقیقه ی بعد خانم حسینی بسرعت حیاط دانشگاه را طی میکرد تا به کلاس برسد. باد مخالف به صورتش میخورد و عصبی اش میکرد.سرش را که هنوز صدای فریادِ کارگر رشتی درش پیچیده بود پایین گرفته بود، حالا به کلاس رسیده بود. و به سمت صندلی خالی ردیف یکی به آخر رفت. از کنار پسر پلیور بنفش رد شد. پسر هم سرش را به دنبال رد او چرخاند و او را تعقیب کرد. احساس میکرد او را بارها دیده است..

3- در افسانه های یونان باستان مینتوگئوس را الهه ای کینه توز می نامند. مینتوگو الهه ی بادها بود. او بود که کشتی ها را به مقصد می رساند، درختان را بارور میکرد و ابرها به فرمان او در حرکت بودند... مینتوگو عاشق ملوان جوانی میشود و این عشق را سالها در قلبش پنهان می کند. بادها همواره پشت سر جوان میوزند، موجها ماهی ها را به تور او می فرستند و جوان بر فراز عرشه تور بر آب می اندازد، از بادبان ها بالا میرود و همنشین زنان زیباروی زیادی میشود و مینتوگو بر فراز اولمپ لبخند میزند و با هر جام همراه پسر جامی مینوشد.. جوان توسط ماری سمی گزیده میشود و در بستر مرگ می افتد. مینتوگو در هیبت زنی بر بالین او می آید . زخم او را می بوسد و سم را از بدنش خارج می کند. روزهای زیادی از او پرستاری می کند تا بهبود یابد. اما جوان عاشق زن دیگریست. مینتوگو از او میخواهد برای خداحافظی تنها یکبار او را ببوسد. دهانش را بر دهان جوان میگذارد و تمام سم را دوباره در دهان او میریزد . ملوان جوان در اغوشش جان میدهد ..

2- بار اولی که خانم حسینی را دیدم در چهره اش به دنبال کسی میگشتم. نمی دانستم او را کجا دیده ام. فقط میدانستم برایم بشدت آشناست. حتی اسم کوچک او را هم نمی دانستم. تا بحال به او سلام هم نکرده بودم وحتی صدایش را هم نشنیده بودم. لعنتی.. با هیچکس حرف نمیزد. زمان حضور غیاب هم فقط دستش را بالا میگرفت تا خدایی نکرده کسی صدایش را نشنود. بی توجه به هیچکس می آمد، کتابش را میخواند و بعد، وقتی اس ام اس هایش را چک می کرد با سرعت از کلاس خارج می شد. سه هفته ی تمام از هر فرصتی برای دیدنش استقاده میکردم ..

5- عاشق اسطوره ها هستم. و پیکرتراشی. در هر پیکره ی سالخورده ای خودم را میبینم که روزی قلم و تیشه ای در دست داشت. پیکره سازی ماهر. انحنای ساعد ها را که میتراشید میدانست چانه اش به کدام سمت چرخیده است، به چه نگاه میکند و با هر نگاه چه میخواهد.
اما این بار داستان کمی فرق میکرد. چند هفته ای میشد که مینشست و به مجسمه ی نیمه تمامش نگاه میکرد. در کارگاه راه میرفت و با خود حرف میزد... سرانجام تصمیمش را گرفت. از جا برخواست. تیشه را بدست گرفت. چندین ساعت تمام بدون استراحت کار کرد تا چهره ی مجسمه را به پایان رساند. لبخندی از سر پیروزی زد و از کارگاه خارج شد.
اما مجسمه اش هیچگاه در ایوان کاخ نصب نشد. در انبار ماند در کمتر از یک سال و در اثر بی احتیاطی تکه تکه شد. مجسمه ی بی ارزشی بود که هیچ شباهتی به مینتوگئوس نداشت. تندیس الهه ای بود که مار بزرگی بدور کمرش پیچیده بودو سر مار را در دستانش گرفته بود. ایستاده بر پیکر جوانک بیچاره ی بی جان. درحالی که چهره ای پر از اندوه داشت.

۲/۳۱/۱۳۹۱

جوان فداکار

در میان تمام جمعیت که صاف صاف راه می رفتند پسری درست در وسط میدان انقلاب پیچ و تاب می خورد. چراکه او بشدت شاش داشت.. با خود گفت تنها چند ثانیه دیگر طاقتم تمام خواهد شد و بخودم خواهم شاشید. به جمعیت نگاه کرد. از هر طرف او را احاطه کرده بودند. راه گریزی نداشت فکری در ذهنش درخشید: کاش همه آدمهای آن حوالی میمردند. در یک لحظه خودش را پشت تیر بار بزرگی دید با عینک گردی که تکنیسینهای ضد هوایی ها استفاده می کنند تیر بار را بطرف جمعیت گرفت. تیر بار های ای یو 127 با قدرت شلیک 80 گلوله 14 میلیمتری در ثانیه از 16 لوله موازی. کافی بود یکبار بدور خود بچرخد تا تمام جمعیت را نقش زمین کند. بعد زیپش را باز می کرد و بی خیال تمام جنازه ها همان وسط می شاشید. وسط میدان انقلاب. چه صحنه با شکوهی بعد به دخترهای لاغر فکر کرد که خواهند مرد. بعد به دختر های بور چندپرگوشتی فکر کرد که خواهند مرد. دختران رژ صورتی لب زده. شلوار تنگ رنگی پوشیده ها... از تصمیم خود منصرف شد. با خودش گفت: نباید بخاطر آبروی خودت جان این همه انسان بی گناه را تباه کنی. در همین حین شاشش از خشتکش سرازیر شد و خط خیسی اش تا دم پاچه شلوار رفت و بعد جوراب و کفشش پر شد. اما برایش مهم نبود. به راه افتاد. پیاده و لبخند زنان کارگر شمالی را طی می کرد. چند دقیقه بعد در حوالی میدان انقلاب همه لبخند زده بودند. هیچ کس کشته نشده بود. همه به پسر می خندیدند. دختران لاک زرشکی، دختران عینک بالا سر.. پسر اما با قدم هایی سنگین -چراکه کفش هایش خیس شده بود- مسیر کارگر را ادامه میداد. به سمت توالت عمومی پارک لاله میرفت وهیچ احساس غرور نمی کرد.چراکه او همیشه انسانیت را وظیفه خود میدانست . با خود میگفت: نباید مغرور شوی. تو تنها به وظیفه ات عمل کردی . پایان

بندرت پیش می آید که اتفاق جذابی بیفتد

کش شلوار کردیش شل شده بود. با دستش هر چند دقیقه، یک طرف شلوارش را که پایین آمده بود میگرفت و بالا می کشید. با انگشت شست دست دیگرش مدام دکمه لاک گوشی را فشار میداد. صفحه آن را نگاه میکرد. کنار پنجره ی آشپزخانه میرفت . صورتش را به شیشه میچسباند. بعد برمیگشت و در یخچال را باز می کرد. و نگاهی به طبقات آن می انداخت.  بار هفتم یا هشتم که صورتش را به شیشه چسبانده بود، پراید یشمی رنگ از ته کوچه پیدا شد. رفت وسط آشپزخانه و ایستاد. بعد بدو رفت داخل اتاق و شلوارش را از پا درآورد.  شلوار کتان سبز رنگش را پوشید. دکمه هایش را بست. خودش را در آینه ورنداز کرد. بعد با صدای زنگ به سمت آیفون دوید."بله". صورت زنی نزدیک دوربین آیفون شد. حالا بینی اش بزرگ شده بود و چشمهای قهوه ای رنگش با فاصله و کوچک. انگار تصویرش را در قاشق چای خوری دیده باشی. "سلام ببخشید. مثکه بازم کسی خونه نیست. میشه درو باز کنید؟" لبخند زد"خواهش می کنم. بفرمایید." دکمه ی آیفون را فشار داد. بعد رفت و پشت در ایستاد. صدای تق تق کفش ها آرام آرام بلند تر شد. بعد صدای کلید آمد. بعد صدای بسته شدن در. ببخشید.تمام سعیم را کردم ولی آخر این قصه اتفاق جذابی نیفتاد.قرار هم نبود بیفتد. بندرت پیش می آید که اتفاق جذابی بیفتد

۲/۳۰/۱۳۹۱

چه پیش پا افتاده

درست دقایقی قبل از اینکه تکه های مغز پسر جوان روی دیوار های اتاقش پخش شود، مثل غروبِ همه ی روز های فرد، سوار بر تاکسی از باشگاه به خانه بر میگشت. هدفونش در گوشش بود و به هیچ اتفاق مهمی فکر نمی کرد که ناگهان آن صدای مهیب را شنید.انگار سر ِبزرگ شیپور را جلوی گوشش گرفته باشند و با تمام قدرت در آن بدمند. هدفون را از روی گوشش برداشت. دستش را روی صورتش گرفت با تمام قدرت انگشت هایش را روی شقیقه و چشمهایش فشار داد. احساس کرد چشمهایش در حال متلاشی شدن است. شروع به فریاد زدن کرد اما صدایی از گلویش خارج نمیشد. مغزش متورم شده بود و ترک خوردن جمجمه اش را زیر انگشت هایش حس میکرد. بدنش مثل 58 کیلو لاشه روی دوشش، توان راست ایستادن را از او گرفته بود. و زیر پوستِ آن احساس خفگی میکرد. چند لحظه  بعد صدا فروکش کرد و  سکوت ممتد همه جا را گرفت. اسکناس 500 تومانی را به راننده داد. راننده که در هفته اخیر دو بار مخفیانه به خانه ی زن بیوه ای رفته بود و اولین بار هم در همین ماشین و در ازای 15000 تومن او را  کرده بود در حالی که سعی می کرد چهره اش را پنهان کند پسر را جلوی در مغازه ای که صاحبش بعد از سقوط شهرشان علاقه زیادی به حرف زدن نشان نداده بود پیاده کرد. پسر جوان با خودش گفت "چقدر پیش پا افتاده". زنگ خانه را که زد برادرش از پشت آیفون گفت "کیه". در صدایش اندوه پشیمانی از آن آتش سوزی مهیب که موجب کشته شدن سه هزار زن و کودک کُرد بود، موج میزد. با خودش گفت "چه پیش پا افتاده". در آشپز خانه همزمان جنین تازه شکل گرفته ی یک نوزاد و جنازه مادر را کنار سینک ظرفشویی دید. در آن میان دختر زیبایی بود که ساقهای برهنه اش از زیر گلهای نارنجی رنگِ کوچک حاشیه ی دامنی بلند و سیاه پیدا بود. احساس کرد بشدت عاشق اوست. با خودش گفت "بیش از حد زیباست". از کنار جنازه ی فرسوده مادر عبور کرد و در وسط هال ساکت ایستاد. احساس کرد که برادر و مادرش با حرف هایشان آماده هجوم به سمت او هستند.قبل از اینکه آنها به خودشان بیایند به سمت حمام فرار کرد. زیر دوش تمام  آینده و گذشته را دید و زمین را دید که کاملن مسطح شده است. انسانها برهنه روی آن ایستاده بودند. در صورتشان تنها حیرت بود. زمان تمام شده بود و همه چیز شبیه عکسی که سالها در  یک آلبوم بماند بود

۱۲/۰۶/۱۳۸۹

مرد لاغر

مدتها بود که در مزگلیز باران نمی بارید.خطر خشکسالی  فکر مردم را مشغول کرده بود . البته مقصر را پیدا کرده بودند . مرد لاغری که دلیل اصلی نباریدن باران بود. و حتی اعتراف هم کرده بود . تنها مانده بود که او را اعدام کنند تا باران دوباره ببارد. رسم همیشگی آنها همین بود.
هنوز ظهر نشده بود. مرد لاغر را با الاغ به سوی میدان اعدام می آوردند و جمعیت از هر طرف به سمت میدان در حرکت بود.  روی سکو که ایستاد ، انبوه مردم را دید که به او نگاه می کردند...
پسربچه هفت هشت ساله ای را دید که بستنی شاتوتی میخورد . مادر پسر بچه که کنارش منتظر ایستاده بود و خط میان سینه هایش پیدا بود . دختر جوان کک مکی با موهایی به رنگ هویج  به اوخیره شده بودپسری با شلوار چهار خانه کِرِم و سیاه خود را  به دختر جوان نزدیک کرد.  دختر خودش را جابجا کرد ...
 مرد لاغر با صدای مرد کت و شلوار پوش به خودش آمد . داشت به او می گفت : حرفی یا خواسته ای داری؟ مرد لاغر مکثی کرد و بعد، همانطور که جمعیت را نگاه می کرد گفت: کس ننه ی همتون . بعد هم خندید . جمعیت هم خندیدند . بعد چیزی دیگر ندید . گونی را روی سرش کشیده بودند . انگار دنیا همان لحظه برایش تمام شد . احساس می کرد که همه ی این اتفاقات بازی است . منتظر بود که تمام شود و به خانه اش برود. به هیچ وجه باورش نمی شد که تا چند دقیقه دیگر خواهد مُرد. خسته شده بود. سعی کرد یک صحنه زیبا را به یاد بیاورد؛
بالا و پایین شدن سینه ی زن دونده ای ، بعد از پریدن از روی مانع را بیاد آورد .  در حالی که روی تشک دراز کشیده و دست های لاغر و سفیدش را کنار تنش باز و پاهایش را جمع کرده است   و به آسمان نگاه می کند . بعد ، ضربان قلب زن را حس کرد. تند بود.  بعد طناب را دور گردن خودش حس کرد . فشاری به گردنش آمد . خودش ندید که چگونه از میان جمعیت به سمت آسمان می رود و چشم هایی که بالا رفتنش را دنبال کردند را هم ندید. فقط صدای همهمه ی جمعیت را می شنید که کم کم گنگ و آرام می شد.
 در آن لحظه داشت تکان های شدیدی می خورد . پسر بچه ی 11 ساله ای  درمیان هیاهوی جمعیت ساکت ایستاده بود و  نگاه می کرد. با دیدن مرد لاغر، یاد ماهیگیریِ چند روزِ پیش  افتاد .همان لحظه با خودش این نظریه را در ذهن ساخت که هر موجود زنده هنگام خفه شدن ، تکان های شدید می خورد
مرد لاغر وقتی تکانهای آخر را می خورد به هیچ چیز فکر نمی کرد. حتی صدایی هم نمی شنید. درمقابل چشمش صحنه هایی تند تند عبور می کردند . خودش را برهنه ، کنار رودخانه می دید که می دود . ناگهان  با جهشی بلند داخل رودخانه پرید...
بعد از چند روز باران شدیدی در مزگیلز بارید. جسد مرد را که باران حسابی شسته  بود پایین آوردند تا خاک کنند. رسم همیشه همین بود

۱۱/۱۶/۱۳۸۹

چشم ها

چشمان سیاهش می درخشید و از آنجا که در آن زمان نمی دانستم و بعد ها هم نیاموخته ام که چگونه احساس نیرومندی را در عنصر های عینی اش خلاصه کنم ، از آنجا که به اصطلاح «روحیه ی نظاره گر » نداشتم  ، که بتوانم به درکی جداگانه از رنگ آن چشم ها برسم ، تا مدتها هر بار که به او فکر می کردم رخشندگی آنها را آبی روشن بیاد می آوردم چون مو هایش بور بود؛ به گونه ای که شاید اگر او چشمانی آنچنان سیاه نداشت - که در نخستین باری که دیده می شد بسیار شگرف بود -  من آن اندازه،  در او ، بویژه به چشمان آبی اش دل نمی بستم ، که بستم  
.
در جستجوی زمان از دست رفته
جلد اول
نوشته مارسل پروست
ترجمه مهدی سحابی