۲/۳۱/۱۳۹۱

جوان فداکار

در میان تمام جمعیت که صاف صاف راه می رفتند پسری درست در وسط میدان انقلاب پیچ و تاب می خورد. چراکه او بشدت شاش داشت.. با خود گفت تنها چند ثانیه دیگر طاقتم تمام خواهد شد و بخودم خواهم شاشید. به جمعیت نگاه کرد. از هر طرف او را احاطه کرده بودند. راه گریزی نداشت فکری در ذهنش درخشید: کاش همه آدمهای آن حوالی میمردند. در یک لحظه خودش را پشت تیر بار بزرگی دید با عینک گردی که تکنیسینهای ضد هوایی ها استفاده می کنند تیر بار را بطرف جمعیت گرفت. تیر بار های ای یو 127 با قدرت شلیک 80 گلوله 14 میلیمتری در ثانیه از 16 لوله موازی. کافی بود یکبار بدور خود بچرخد تا تمام جمعیت را نقش زمین کند. بعد زیپش را باز می کرد و بی خیال تمام جنازه ها همان وسط می شاشید. وسط میدان انقلاب. چه صحنه با شکوهی بعد به دخترهای لاغر فکر کرد که خواهند مرد. بعد به دختر های بور چندپرگوشتی فکر کرد که خواهند مرد. دختران رژ صورتی لب زده. شلوار تنگ رنگی پوشیده ها... از تصمیم خود منصرف شد. با خودش گفت: نباید بخاطر آبروی خودت جان این همه انسان بی گناه را تباه کنی. در همین حین شاشش از خشتکش سرازیر شد و خط خیسی اش تا دم پاچه شلوار رفت و بعد جوراب و کفشش پر شد. اما برایش مهم نبود. به راه افتاد. پیاده و لبخند زنان کارگر شمالی را طی می کرد. چند دقیقه بعد در حوالی میدان انقلاب همه لبخند زده بودند. هیچ کس کشته نشده بود. همه به پسر می خندیدند. دختران لاک زرشکی، دختران عینک بالا سر.. پسر اما با قدم هایی سنگین -چراکه کفش هایش خیس شده بود- مسیر کارگر را ادامه میداد. به سمت توالت عمومی پارک لاله میرفت وهیچ احساس غرور نمی کرد.چراکه او همیشه انسانیت را وظیفه خود میدانست . با خود میگفت: نباید مغرور شوی. تو تنها به وظیفه ات عمل کردی . پایان

۱ نظر: