۱۲/۰۶/۱۳۸۹

مرد لاغر

مدتها بود که در مزگلیز باران نمی بارید.خطر خشکسالی  فکر مردم را مشغول کرده بود . البته مقصر را پیدا کرده بودند . مرد لاغری که دلیل اصلی نباریدن باران بود. و حتی اعتراف هم کرده بود . تنها مانده بود که او را اعدام کنند تا باران دوباره ببارد. رسم همیشگی آنها همین بود.
هنوز ظهر نشده بود. مرد لاغر را با الاغ به سوی میدان اعدام می آوردند و جمعیت از هر طرف به سمت میدان در حرکت بود.  روی سکو که ایستاد ، انبوه مردم را دید که به او نگاه می کردند...
پسربچه هفت هشت ساله ای را دید که بستنی شاتوتی میخورد . مادر پسر بچه که کنارش منتظر ایستاده بود و خط میان سینه هایش پیدا بود . دختر جوان کک مکی با موهایی به رنگ هویج  به اوخیره شده بودپسری با شلوار چهار خانه کِرِم و سیاه خود را  به دختر جوان نزدیک کرد.  دختر خودش را جابجا کرد ...
 مرد لاغر با صدای مرد کت و شلوار پوش به خودش آمد . داشت به او می گفت : حرفی یا خواسته ای داری؟ مرد لاغر مکثی کرد و بعد، همانطور که جمعیت را نگاه می کرد گفت: کس ننه ی همتون . بعد هم خندید . جمعیت هم خندیدند . بعد چیزی دیگر ندید . گونی را روی سرش کشیده بودند . انگار دنیا همان لحظه برایش تمام شد . احساس می کرد که همه ی این اتفاقات بازی است . منتظر بود که تمام شود و به خانه اش برود. به هیچ وجه باورش نمی شد که تا چند دقیقه دیگر خواهد مُرد. خسته شده بود. سعی کرد یک صحنه زیبا را به یاد بیاورد؛
بالا و پایین شدن سینه ی زن دونده ای ، بعد از پریدن از روی مانع را بیاد آورد .  در حالی که روی تشک دراز کشیده و دست های لاغر و سفیدش را کنار تنش باز و پاهایش را جمع کرده است   و به آسمان نگاه می کند . بعد ، ضربان قلب زن را حس کرد. تند بود.  بعد طناب را دور گردن خودش حس کرد . فشاری به گردنش آمد . خودش ندید که چگونه از میان جمعیت به سمت آسمان می رود و چشم هایی که بالا رفتنش را دنبال کردند را هم ندید. فقط صدای همهمه ی جمعیت را می شنید که کم کم گنگ و آرام می شد.
 در آن لحظه داشت تکان های شدیدی می خورد . پسر بچه ی 11 ساله ای  درمیان هیاهوی جمعیت ساکت ایستاده بود و  نگاه می کرد. با دیدن مرد لاغر، یاد ماهیگیریِ چند روزِ پیش  افتاد .همان لحظه با خودش این نظریه را در ذهن ساخت که هر موجود زنده هنگام خفه شدن ، تکان های شدید می خورد
مرد لاغر وقتی تکانهای آخر را می خورد به هیچ چیز فکر نمی کرد. حتی صدایی هم نمی شنید. درمقابل چشمش صحنه هایی تند تند عبور می کردند . خودش را برهنه ، کنار رودخانه می دید که می دود . ناگهان  با جهشی بلند داخل رودخانه پرید...
بعد از چند روز باران شدیدی در مزگیلز بارید. جسد مرد را که باران حسابی شسته  بود پایین آوردند تا خاک کنند. رسم همیشه همین بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر