۲/۳۱/۱۳۹۱

بندرت پیش می آید که اتفاق جذابی بیفتد

کش شلوار کردیش شل شده بود. با دستش هر چند دقیقه، یک طرف شلوارش را که پایین آمده بود میگرفت و بالا می کشید. با انگشت شست دست دیگرش مدام دکمه لاک گوشی را فشار میداد. صفحه آن را نگاه میکرد. کنار پنجره ی آشپزخانه میرفت . صورتش را به شیشه میچسباند. بعد برمیگشت و در یخچال را باز می کرد. و نگاهی به طبقات آن می انداخت.  بار هفتم یا هشتم که صورتش را به شیشه چسبانده بود، پراید یشمی رنگ از ته کوچه پیدا شد. رفت وسط آشپزخانه و ایستاد. بعد بدو رفت داخل اتاق و شلوارش را از پا درآورد.  شلوار کتان سبز رنگش را پوشید. دکمه هایش را بست. خودش را در آینه ورنداز کرد. بعد با صدای زنگ به سمت آیفون دوید."بله". صورت زنی نزدیک دوربین آیفون شد. حالا بینی اش بزرگ شده بود و چشمهای قهوه ای رنگش با فاصله و کوچک. انگار تصویرش را در قاشق چای خوری دیده باشی. "سلام ببخشید. مثکه بازم کسی خونه نیست. میشه درو باز کنید؟" لبخند زد"خواهش می کنم. بفرمایید." دکمه ی آیفون را فشار داد. بعد رفت و پشت در ایستاد. صدای تق تق کفش ها آرام آرام بلند تر شد. بعد صدای کلید آمد. بعد صدای بسته شدن در. ببخشید.تمام سعیم را کردم ولی آخر این قصه اتفاق جذابی نیفتاد.قرار هم نبود بیفتد. بندرت پیش می آید که اتفاق جذابی بیفتد

۱ نظر: